.فقط در صورتي که فکر کردن و احساس کردن رو از دست بدم | Only if I can give up thinking and feeling. |
فکر میکنم روسا احساس کردن که تاثیر من خیلی مهمه | I think the Russians feel my profile is too high. |
...کميته ي منطقه بندي احساس کردن که ما ...تلاش ميکنيم نفرات زيادي رو درون اين اندازه جا بديم و واضحه که ما احتياج داريم .از اين به نفع خودمون استفاده کنيم | The zoning committee feels that we're... trying to squeeze too many units onto a lot this size... and we need to if we want to make a profit. |
...چيزي بهتر از احساس کردن وجود نداره | There's nothing like this feeling of knowing... |
تو اينجايي تا از تاثيرات بيرون حمايتش کني شامل ديدن و شنيدن و احساس کردن | You're here to protect her from outside influences. That includes seeing, hearing and feeling. |
آيا اونا هرگز شما را در طول شب بيدار نميكنند؟ احساس کن اون روزى که آنها ازاون قانون ابلهانه خسته بشند يا يك نفر درست مثل شما براى نابودي تو مياد | Doesn't it ever wake you in the night, the feeling that someday they will pass that foolish law, or one just like it, and come for you? |
حس رو احساس کن احساس عظيم | Feel the feeling. Enormous feeling. |
ولي از حالا به بعد ديگه نگران من نباش و اونچه که من مي خوام تو احساس کني،احساس کن،حسودي | But for now, can't you stop worrying for me and just go ahead and feel what I want you to feel, jealous? |
حال کرده سقوط ميکنيد توي قلبت بگرد و سوزش حقيقت رو احساس کن | Search heart, and feel the sting of truth. |
بشنو ، احساس کن ، بنگر | hear,feelandsee . |
اسنوبال احساس کرد که آموزش و تعليم ضرورت بعدي براي حيوانات است | Snowball felt that education was the animals next necessity. |
احتمالا احساس کرد که واقعا دوستش ندارم | l believe she felt that l didn't love her anymore. |
وقتي بيدارشد احساس کرد که دو زن بي جان هنوز با اون بودن | When he woke, he felt the two lifeless women were still with him, |
اسکندر احساس کرد که اون جعبه بسيار قدرتمنده پس اون رو به مکان اوليه اش برگردوند يعني مهد زندگي | Alexander felt the box was too powerful, so he returned it to its home, The Cradle of Life. |
،رقابت توبايس رو ترسونده بود .که احساس کرد ميتونه در اجراش ازش استفاده کنه | The competition frightened Tobias, which he felt he could use in his performance. |
حداقل جرات اینو دارم چیزی رو كه احساس کرده ام رو قبول كنم | At least I had the guts to admit what I felt. |
تا حالا مغزت چاقو رو احساس کرده؟ | Have you ever felt a knife cut through human flesh... |
من فکر نمیکنم که او احساس کرده باشد تمام آن جمعیت بیرون قضاوتهای قابل اتکایی داشتند به طوری که ممکن بود بسیار راحت | I don't think he felt that all those publics out there had reliable judgment; |
اون قطعا احساس کرده که بايد ماموريتش رو .به پايان برسونه | He obviously felt compelled to finish the task. |
، ما زير محاصره بودن رو احساس کرده يم ، و بدتر از اون رو افراد بيگناه به اشتباه متهم ، شده ند ، نظافت چي هامون منظورمه ميدوني ، خيلي تحقير کننده ست | We have felt under siege, and worse than that, innocent people have been wrongly accused, our cleaners, you know, it's very degrading. |
و من نظری ندارم اما احساس میکنم که حداقل ،یکی از دلایلی که او اینجا نیست .به سادگی به ماهیت ایدههای او برمیگردد | And i can't help but feel that at least part of the reason that he's not here, is simply due to the nature of his ideas. |
احساس میکنم مسئول این طرز رفتارش من باشم | I-I feel so responsible for her behavior. |
تنها چیزی که احساس میکنم اینه که .انگار تو مخمصه افتادم و زندانی شدم | The only thing I feel is trapped. |
شادىای که از شنیدن خبر خوب ـتون احساس میکنم هر جراحتی که به غرورم وارد شده رو التیام میبخشه | The happiness I feel for your news, heals any wounding of my pride, Baroness. |
احساس میکنی داریم دور خودمون میچرخیم؟ | You feel like we're runnin' in circles? |
...وقتی که تو حالت بیداری دراز میکِشی ...احساس میکنی داره میاد ...زیر پوستت مخفی شده ...منتظره خودش رو نمایان کنه | When you lay awake and you feel it coming, hiding under your skin, waiting to show itself. |
ما نیز احساس میکنیم چیزهایی را ،که ثابت و تغییرناپذیر میانگاشتیم ... درحالبچالشکشیدهشدنهستند احساس میکنیم قطعیتهای ما در حال لغزش و انحطاط هستند | We too, feel things we thought were solid, being challenged... feel our certainties slipping away. |
و سرانجام برای اولین بار احساس میکنید که .نامتناهی دیگر آن مفهوم گنگ نیست | You really finally feel for the first time, that the infinite is no longer this amorphous concept: |
وقتي ديديم در دفاع غوطهور شدهايم... و بعضي رفقا به ترديد ميافتادند، برخي از ما احساس کردند بايد دست به تهاجم بزنيم: | When we saw our defenses being overwhelmed... and some of our comrades beginning to falter, a few of us felt that we should take the offensive: |
و متاسفانه آقاي کالاهان احساس کردند که بايد پيغامي به اون بده | And unfortunately, Mr. Callahan felt like he had to send a message on this one. |
افراد قدرتمند احساس کردند که اون زيادي اطلاعات داره | The powers that be, felt that he knew just a little bit too much. |
. نمیدونم ، فقط اینجوری احساس کردم ، همین | I don't know. I just felt like it, that's all. |
و احساس کردم که صداش .شمشير رو از دستم انداخت | And I felt His voice take the sword out of my hand. |
...ميخوام اونا رو به کسي بدم که بهش اعتماد داشته باشم کسي که احساس کردم در طول دادگاه اونو شناختم | I want to give them to someone I can trust... someone I felt I got to know during the trial. |
احساس کردم بايد بنويسم | - It was about Karin. I felt I had to write to you. |
احساس کردم وظيفمه که بهتون اطلاع بدم بنظر من اون زن توي يه خطر بزرگه | I felt it my duty to tell you that I consider her to be in great danger. |
ولی آخر داستان جالبترین قسمت ـه .چون اونجا بود که درد واقعی رو احساس کردی .درد جسمی .شکنجه | But the ending's the best part because you actually felt real pain, physical pain, torture. |
من ميتونم حضور اون را احساس کنم | I felt his presence. |
فکر کنم يه چيزي رو احساس کنم | Thought I felt somethin'. |
به نظر مياد من ميتونم هر چيزي رو که شما تجربه کردين , احساس کنم | I just felt like I could feel everything that you went through. |
ديدن پيروزي کريکسوس باعث شد شوري رو احساس کنم که سال ها بود تجربه نکرده بودم | Seeing Crixus' victory stirred passions I have not felt in many years. |
استيفن بهم هشدار داده بود که ...ممکنه همه چيز رو قوي تر احساس کنم ...اما، مت، نفرتي که من امروز حس کردم | Stefan warned me that I would feel things more powerfully, but, Matt, the hatred that I felt today... |
§ به زودي او احساس خواهد کرد § | Soon she will feel |